This site is dedicated to the creations of Independent Iranian Artists

چهارشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۷

عادت / داستان کوتاه / فریده شبانفر / به دو زبان فارسی و انگلیسی

داستان کوتاه عادت، نوشتۀ فریده شبانفر
تقدیم به خاطرۀ دکتر غلامحسین ساعدی
     چشاتو واکن زیور، با من حرف بزن، یه چیزی بگو.  اینجا هم که مثل شب تاریکه. چشم چشمو نمی بینه. بذار پرده رو پس بزنم.  چه آفتاب خوشی بیرونه...  یه درخت اون ته حیاط شکوفه داده. یه حوض بزرگ هم اون پائینه ... توی حیاط... گمونم ماهی هم داره. توخوشت نمیاد؟
    پا شو زیور، اقلا به مادرت نگاه کن، به خاطر موی سفید و چین‌های صورتش... خودش پشیمونه. میگه کاش  زبونم لال شده بود. یه خورده بیشتر جون میکندم. اما زورش نمی کردم. جیگرش این چند روزه له شده از بس غصه تو رو  خورده. بس کن، صورتت رو نخراش،  نمیخوام سرکوفتت بزنم.
     نمیدونم چرا خودتو تو این تاریکی حبس کردی و زانو به بغل چمباتمه زدی؟  تو که دل همه را سیاه کردی!  همه خسته شدن از بس تو مویه کشیدی. بس کن و دندون رو جیگر بذار. اگر دست از این اداها ورداری می برمت پائین... دم حوض ...زیر آفتاب.  بلکه مادرت یه نفسی بکشه و دلش قرار بگیره. پیر زن دق کرد. از بس تخت سینه شو چنگ کشیده آش و لاش شده.
     خودتو  تکون بده دختر.  اصلأ تو یهو چه ات شد؟   تازه وقت خوشی و گشایش زند گیت بود. همه گفتن خوش به حالش،  از خاک بلند شد. یه فرش زیرپاش، یه سقف بالای سرش، دیگه از خدا چی میخواد؟  همه فهمیدن بجز تو.  تو اصلا لیاقت خوبی را نداری.  مگه من چی گفتم؟ چیز بدی گفتم؟ چرا گوشاتو میگیری و صورتتو قایم میکنی؟  خوبه... خوبه ... تازه بر فرض گوشاتو گرفتی یا چشماتو بستی... خب که چه؟ فایده اش چیه ؟ دنیا که عوض نمیشه.  همینه که هست !
      این دیگه چه صدائیه؟  این زنک هم چقدر جیغ میزنه ... اونم بدتر از تو... خوبه... خوبه...  اگر بخوای سرتو این جوری تکون بدی رگ گردنت پاره میشه. .. خوب تو جیغ نمیزنی اما از صبح تا شب که بیخودی مویه می کشی...مگر تو زبون نداری زن؟ 
     بیرون آفتاب به این گرمی و روشنی... چرا تو باید خودتو  توی این سرما و بوی شاش وگند اتاق حبس کنی!  دیشب چه یخبندونی بود.  صبح که می آمدم سر راهم همه جا  یخ بسته بود.  بخار  دهنم شیشه اتوبوس را تار کرد ونقش و نگار انداخت... اما انگاری که شکوفه ها روی درخت ها یخ زده باشن.  به گمونم ماهیها هم توی این یخبندون دووم نیارن... بهار و این زمهریر!
زیور پاشو بیا این خونه های اطرافو ببین.  همشون پنجره هاشونو چنان پوشوندن که محاله یه شعاع نور ازشون بگذره.   صبحی که از اتوبوس پیاده شدم -  میدونی ایستگاه اتوبوس دم شهرنوست -  سر را هم چند تا از اون بد کاره ها رو دیدم. استغفراله چند بارتف انداختم.  خونه هاشون درست پشت همین دیواره.  تو خیابون ولو هستن ... حیا که ندارن. یکی از اونا تکیه داده بود به تنه درخت وپشتشو با پوست زمخت اون میخاروند.  پیر بود، چادرش از سرش افتاده بود، اما انگار نه انگار.  گاهی زنها از دروازه بیرون میآن،  نون سبزی و یا گوشتی میخرن،  چونه میزنن، بعضی هم دست بچه هاشونو گرفتن و دنبالشون لار میکشن. خدا میدونه باعث و بانیش کی بوده و کی اونارو انداخته اینجا!
     حتما توهم میخواستی با اون بچه جعلق بزنی در؟ ...  اون که حتی بلد نبود تنبونشو بالا بکشه.  آه نداشت با ناله سودا کنه... اما می خواست دنیا رو نجات بده. گمونم تو هم آخر عاقبتی جز اون نداشتی...خوشت نمی آد؟ بازم گوشاتو گرفتی تا نشنفی؟ خوبه خوبه، این اشگا درمون دردت نیس دختر. یادته چه جور عمرش روفنا کرد؟ آیا سر زندگی تو چی می آورد؟ خدا میدونه کی از اون جهنم دره خلاص میشه؟
      گوش کن. دیروز که از پیش تو رفتم، سر راهم پشت دانشگاه صدای شیون شنیدم، یه دختر جوون بود. چهار تا مرد گنده با عینک سیاه دست و پاشو گرفته بودن و هلش میدادن تو پیکان، اما حریفش نمی شدن. دختره همین جور دست و پا میزد و جیغ میکشید و یه چیزایی می گفت. گمونم سیاسی بود، چریکی، چیزی. مردم جمع شده بودن اما جرأت جلو رفتن نداشتن. یکی پشت سرم یواشی به دوستش می گفت این اشرفه، اشرف. عاقبت دو تا مأمور رفتن توی ماشین و دختره رو کشیدن تو و سوار شدن و رفتن. اما اون هنوز هم باشون می جنگید .خدا میدونه پشت اون دیوارای بلند چی سرشون میارن؟  مردم هم که پراکنده شدن و هر کسی رفت دنبال کارو زندگی خودش. باور کن کسی ککش هم براشون نمی گزه.
     بیا این دستمالو بگیر، دماغتو پاک کن. نمیخواسم گریه ات بندازم. گفتم تا عقلتو بکار بندازی. خب، گریه هم بد نیس... درد آدمو تسکین میده. نمیدونم چرا شما دخترا سر خونه و زندگی خودتون نمی مونین، مثل همه زنای دیگه؟ گذشته گذشته...این دنیا به هیچ کس وفا نمی کنه.      
     اصلأ معلومه تو چی میخوای؟ مردم حسرتت را می خوردن.  چی به سر خودت آوردی؟ عشق چیه، عاشقی چیه؟  اینا مال قصه هاس، یه ماه هم طول نمی کشه.  وقتی آتششون خوابید  همشون یکجورن ... میذارن میرن. اونم می رفت. میخوای آنقدر  منتظر بشی تا موهات هم مثل دندونات سفید بشه؟ اونوقت تو میمونی و ننه ات، زیر طاق خونه ای بی پنجره و روزن.

زیور کاش می تونستی چشاتو واکنی. یعنی بهتره تو تاریکی زندی کنی؟  وقتی بیرون به این قشنگیه؟ همه آمدن توی حیاط رو نیمکت ها نشستن و زیر آقتاب کیف می کنن. گوش کن زیور، باغچه به همین زودیها به گل می شینه.  بذار زّهم سرما بریزه ... حوض آب  از این بالا پیداس،  کاش می اومدی خودت می دیدی. گمونم آبشو تازه برای نوروز عوض کرده باشن.  مثل آینه می درخشه. یادت می آد چه آینه قشنگی برات آورد؟  همون مرتیکه کله طاس  قدرتو میدونه و بس. دیدی چه جوری بالا بالا گذاشتت؟  کلی خرجت کرد. برات کفش خرید با کیف همرنگش ...  با اون لباس سفید. برات آینه و شمعدون نقره آورد.
     چقدر بی تابی میکنی ؟ درست عین همون شب عروسی.  اون همه  زحمت کشیده بودن. دور حیاط صندلی چیدن، آن همه هم خوراک پختن ... دیگهای پر پر گوشه حیاط ردیف بودن... تازه بعد از اون که همه مهمونها چند شکم سیر خورده بودن. بهترین اتاق خونه رو که رو به آفتابه برات  چیدن،  با پرده های توری ... بهت می گفتن زیور خانم  آب تو جوب وا میساد. آن وقت یکهو نصف شب تو اون سرما، لخت و عور وسط  حیاط چکار می کردی؟ چه سر و صدا و آشوبی که راه نینداختی!  چشمم، چشام ... مرد ک که از رو دربایستی مردم  پاشو از هشتی بیرون نذاشت. همونجا پشت ستون کز کرد و نشست.  داشت از سرما می لرزید. خدا کنه ازغلط کردن خودش پشیمون نشده باشه. به گمونم همون زن اول اجاق کورش چشمت کرد. دیدی؟ ازحسادت شب عروسی مثل عزادارها چادر سیاه سر کرده بود؟ خودتو کام دشمن نکن دختر. آدم باید دل به دریا بزنه. تازه عروس که این همه ادا و اطفار نداره. یه ذره دندون رو جیگر میذاشتی. تا بوده همین بوده. ببین چطور لگد به بختت می زنی؟  مثل اینکه اصلا خوبی بتو نیومده.  تو چی از گل و آب و آینه میفهمی دختر!
آخ زیور, هوا داره تاریک میشه.  پس کجا رفتن آنهمه آدم؟  دیگه کسی تو حیاط نیس، همشون رفتن تو اتاقاشون به جز تک و توکی  پای درگاه. گمونم کسی که داره با اون دکترۀ سبیلو و سفید رو حرف میزنه مادرت باشه. اشگ چشمش ازشب عروسی تا حالا خشک نشده.  یا دست  به دامن خدا و پیغمبره، یا داره به دکترا التماس میکنه.  دیروز وقتی داشت مثل اسفند رو آتیش جز جز می کرد، همین دکترۀ سبیلو میزد پشتش و بهش دلگرمی داد.  بهش گفت، غصه نخور ننه، تقصیر تو نیس، چشماش خوب میشه. اون با من. اما باقیش رانمی دونم  دست کیه یا چی میشه.  برو یقه باعث و بانیش رو بگیر.
     حالا دیگه دنبال چی میگردی؟ آب؟  طرف راستته ... فقط خوبه دستتو یه خورده دراز تر کنی، یه خورده آن ور تر، نه، نه. بذار به ات بد م، الان می ریزه، توکه هنوزهم نمی تونی یه لیوان آب را هم  خودت پیدا کنی!
     آه،  این چه بوييه؟  یادم نمیآد امروز زمین را شسته باشن. حموم کردی؟ می خوای حمومت کنم؟ اه چه بویی!  خوبه که همه اینجا بعد از اون همه حب و قرص، د یگه بوی گند رو هم نمی فهمن.  نمی دونی کی روز حمومه؟ به هر حال کاش خودتو تکون میدادی ...  پاشو صورتتو بشور. باور کن اگر خودتو می جنبوندی دیگه اصلأ دکتر هم لازم نداشتی. باید خودتو بسپری دست قضا وقدر.
     باز چرا صورتتو قایم کردی؟  من چیز بدی گفتم؟  از صدای پاها میترسی؟  چقدر آدم تو این راهرو میآد و میره.  من حالا دیگه صدای پای همه را می شناسم .  این یکی صدای پای شلختۀ اون زن  دیوونۀ  اتاق بغلیه.  یه دمپایی قرمز پلاستیکی پاشه و اونو رو زمین لخ میکشه.  این یکی هم باید آن پرستارجوونه باشه که دلش الکی خوشه و رو پاهاش بند نیس، فقط نوک پنجۀ پاشو رو زمین میذاره و می پره .
     اما این پاها... این صدای بلند و محکم ... کفشهای سنگین و کلفت کیه که توی راهرو پیچیده؟  گمونم دارن یکی را می برن تو اون اتاقه.  اون دیوونه های بدبخت  وقتی وسط سیمها گیر می کنن از وحشت جیغ و ویغ راه می اندازن . من ماتم که بعد از آ نکه با اون همه قرص و دوا منگشون کردن  چطور هنوز حالیشونه!
     اوه نگران نباش، این صدای پای آشناس. مثل صدای پای مادرته، صبور و خسته.  بذار درو باز کنم.  آره مادرته، خودشه... چشاش دو دو میزنه. پشت سر دکتر... و دو تا پرستار قلچماق.  خوبه که نمی بینی. آره...گمونم این دفعه برای تو اومدن. اما نباید اینقدر بترسی، برای خوبی خودته. راستی هم خیلی اذیتت نمی کنن.  اینقدر جیغ نزن زیور.  همه دیوونه ها ریختن بیرون. خداییش آنقدرهم بد نیس... یه خرده سیمه... برقش ضعیفه... فقط یه خرده می لرزی ...همین. بلکه خدا خواست و درمون شدی. چشمات وامیشه، برمی گردی سرخونه و زندگیت... پیش شوهرت، زند گیتو میکنی.  این قدر بی خودی دست و پا نزن...امید خدا همه چیز خوب میشه... بهش انس می گیری ... کم کم عادت میکنی زیور...عا د 



 Habit
 (Anti–monarchy guerilla movements, 1960-70s)                                                                      
Open your eyes, Zivar. Talk to me, say something, one word. It’s so dark here. You can't see anything. Let me draw open the curtains. My, what pleasant sunlight! A tree all the way at the other end of the yard has blossomed...there is a big pool too, I think there are fish in it. Why don’t you enjoy the view?  
            Get up, Zivar. At least look at your mother in the yard, for the sake of her gray hair and wrinkles. She is repenting, wishing she'd bitten her tongue, worked harder, and not had to force you into that situation. She has been heartbroken over your sorrow these last few days. That’s enough, don’t scratch your face again. Stop, I didn’t mean to blame you!  
            I don’t know why you've trapped yourself in dark, hugging your knees and casting a gloom over us all. Everybody is tired of your whining. Grin and bear it. If you stop, I’ll take you downstairs by the pool under the sun. Maybe your mother can breathe for a moment and rest her soul. The old woman has been out of her mind. She's been clawing at her chest so much that it’s scarring.
Move your body, girl. Where did this attitude come from? You should be grateful! What the hell happened to you? It was a time of happiness, the chance of a lifetime. Everybody said, “Good for her, she rose from the dirt. She has a carpet under her feet and a roof over her head. What else does she want from God?” Look at yourself! Everybody knows how lucky you are except yourself. Kind acts are wasted on you … what did I say wrong now? Why do you cover your ears and hide your face? Well, well, suppose you don’t listen, or you close your eyes, so what? It’s no use. The world won’t change to suit your wishes. It is as it is!
What's that sound? Why does that woman scream so loud? Are they taking her to that room? She's even worse than you. ...okay, okay! If you shake your head like that, you’ll rip the veins in your neck soon…okay! You don’t scream; I wish you did. But you whine and moan all day long over nothing. What happened to your tongue, woman? 
The sun is out, bright and warm, and you've imprisoned yourself here, in this cold room that smells like urine. It was freezing last night. This morning, I saw hoar frost everywhere on my way; the steam from my mouth fogged up the window on the bus. Such cold in spring! It seems like the blossoms on the trees are frozen. I wonder if the fish can survive in this cold… spring and such a frosting cold?

Zivar, get up, come and watch the houses in the neighborhood. They've all covered their windows so tightly that it’s impossible for even a ray of sunlight to get through. They might as well not have windows.
            In the morning, when I got off of the bus – the station is right by the brothel in shahre-no – on my way I saw some of the whores coming out of there to do some errands. I spat a few times, staghfor Allah, God forbid. Their houses are right behind these walls. They are wondering around and have no shame. One of them was leaning against a big tree and scratching her back. She was old and her veil, long chador, had dropped off her head. They come out of the gate sometimes to buy their vegetables and meat. They chat with the salesmen and haggle. Some hold their children’s hands and pull them along the road. God knows who caused them to fall into this trap!                                                                                                                            
            You wish you had gone off with that lout who couldn’t manage to get two coins to rub together but claimed he was going to save the world …I don’t think you could have a better future than his… covering your ears again? There, there...these tears won’t soothe your pain! Don’t you remember how he ruined his own life? Let’s not mention what he could do to yours. He had a screw loose. What business was it of his to chant slogans after this and that group? God knows when he’ll be free of that hellhole!
            Listen, did you know? You won’t believe it. Yesterday, after I left you, while I was walking home in the street behind the university, I heard a woman shouting for help. Everybody ran that way. She was a young girl, your age, and four huge intelligent officer  in black suits and sunglasses held her arms and legs, trying to push her into a car. She resisted with all her strength while screaming to get attention. “Dirty Savak…”  She struggled hard, each leg on one side of the door, which made it impossible to push her in. I think she was a guerrilla member! All her clothes ripped off of her body. Somebody behind me told to his friend’ she is Ashraf…Ashraf . The men were sweating. More people gathered around but nobody dared to help. 
Finally, two of the men went inside the car and pulled her in. She was still struggling and screaming when the car drove away. The people scattered, going back to their daily lives.                  
            Ugh…take this napkin, wipe your nose. I didn’t mean to make you cry. I just wanted to make you think. I don’t understand why, these days, you girls don’t sit home and act like girls. God knows what they do to them behind those high walls. What’s past is past. Believe me, this world is not faithful to anybody. Of course, crying is not so bad, it helps to ease your pain.
What more do you expect? People envy you. But look what you have done to yourself. What is love? It’s only in books. What does it mean to be in love? It doesn’t even last a month. They are all the same after their fires burn out. Did you want to wait until your   hair got as white as your teeth? Then it would just be you, alone under the roof of a house with no windows, where nobody knocks on your door.
Zivar, I wish you would open your eyes. Is it better to live in the dark when it’s so beautiful outside? Come and see for yourself. Everybody is in the yard, sitting on the benches, enjoying the sun. Listen, Zivar, the garden will blossom soon. Let the winter frost melt away. I can see the pool from up here. I think they have changed the water for the New Year. It shines like a mirror. Do you remember what a beautiful mirror he brought for you? The very bald fellow, who appreciated and respected you! He spent so much on you; he bought you a new pair of shoes with a matching purse and a dazzling white dress; he brought you a pair of silver candlesticks with a mirror.
            Why do you get so agitated now? Just like you did that night. Who do you think you are? They worked so hard and cooked so much food. The pots were still full in the yard, even after everybody had stuffed themselves until they couldn’t move. They arranged the best room for you, with windows decorated with lace curtains, facing the sun. They called you Mrs. Zivar so respectfully you couldn’t believe it! Then suddenly, in the middle of the night, in that cold! What were you doing in the yard all naked? What hell didn’t you raise?! You yelled out, “My eye! …my eyes!” That fellow, your groom, was so embarrassed that he wouldn’t set foot off the porch. He crouched there behind a column, shivering. God forbid he regret his mistake in marrying you. I think his infertile first wife put the eye on you. I remember how she was glaring at you all through the night. She had intentionally worn her black chador as if it were a time for mourning, not a happy event. You’re not the only one. Our destiny is to submit, as it has been and it will be. You can’t fight it. 
Girl, don’t do things that would please your enemies. A new bride shouldn’t have this attitude. Joy is for those who are not afraid to take a plunge. Don’t you see how you ruin your chances? Kind acts are wasted on you. I wonder, girl, if you understand anything about flowers and mirrors?
Ah, Zivar, it’s getting darker. Where are all those people? Nobody is in the yard anymore. They’ve all gone to their rooms, except for a few here and there. I believe that the one talking with the doctor with the mustache is your mother. Her tears haven’t dried since the wedding night. She is either imploring God and the prophet or begging the doctors for help. Yesterday, when she was crying, that doctor consoled her. “Don’t worry, Naneh. It’s not your fault. You did what you thought would bring her happiness. I know her eyes will be fine, but I don’t know about the rest, or who is in charge.”

            What are you looking for now? Water? Be careful. It’s on your right side, all you need to do is stretch your arm. Don’t be a slacker...a little further...no, no...you spilled it. Let me give it to you. You can’t even find a cup of water!

            Ugh, what is that smell? I don’t remember them washing the floor today. Did you have a bath? Do you want me to help you with the bath? Ugh! What a smell. It’s a good thing everybody here is so numb they don’t mind the stench. Anyway, I hope you can move your body, get up, and wash your face. Believe me, you don’t need any doctor. All you need is to go with the flow. 
Why are you hiding your face again?  Did I say something? Is it the footsteps? How many people are walking through this corridor? I recognize each footstep clearly now. I think those belong to that sloppy crazy woman in the next room. She wears red plastic slippers and drags them on the floor...this one must be that giddy young nurse who prances. Only her toes touch the floor, she flies. But what are those loud and heavy footsteps echoing on the stairs? It seems that they are taking somebody to that room again. Somebody like you who’s lost and can’t follow the worn path. Those poor lunatics, they all get scared and make terrifying noises when they get stuck with those wires. I wonder what they feel after being stupefied with those narcotics day and night!
            Don’t worry, these footsteps are familiar. They sound like your mother’s… patient and tired. Let me open the door for her. Yes, that’s her, but…but standing behind the doctor and two…big-boned nurses. It’s a good thing you can’t see! I think they are here for you this time. But you shouldn’t be so afraid, it’s for your own good. Don’t scratch yourself in front of your mother. They won't hurt you.
Don’t scream, Zivar! All the patients are rushing out! God knows it’s not so terrible, nothing but some wires and a little shock, that’s all. Don’t fight, don’t resist. Maybe, by the grace of God, you’ll be cured. You’ll open your eyes, you’ll be back home to your husband, your life… stop struggling so much, everything will be fine. It will all grow on you, Zivar, you’ll get used to it...

هیچ نظری موجود نیست: